فرصت
دلم سخت، دلتنگ نوشتن است اما نه آغازی دارم نه پایانی!
گاهی دلم میخواهد کسی باز هم بود که دلتنگ نوشتههایم باشد و بگوید " چیزی نوشتی که من بخوانم؟"
حتی فکرش هم دلنشین است..!
در من دخترکِ زیبایی وجود دارد که روزهایِ سختی میگذراند که کمی بیحوصلگی نیز مهمان روزهایش شده؛ گاهی دوست دارم او را بغل بگیرم و شاید رویِ شانههایِ یکدیگر گریه کنیم.
وجودش این روزها بیشتر حس میشود، و من دیر او را از کهکشانِ کم ستارهی وجودم پیدا کردم اما هنوز دیر نیست هنوز لبخندهایم به بزرگیِ قامتِ آرزوهایم هست، پس دیر نیست.
هنوز این دخترک فرصتی برای زندگیِ دوباره میخواهد، اما آیا شما دیدهاید که چه کسی زندگیِ دوباره میفروشد؟